از کتاب آشنایی با صادق هدایت 
میخواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مُرده شور ببرند! عقم می نشیند که دست به قلم ببرم، به زبان این رجّاله ها چیز بنویسم … یک مُشت بی شرف … یک خط هم نباید بماند. این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند. یک مُشت دزد قالتاق … اصلاً سرشان تو این حرف ها نیست. نمی خوانند، اگر هم بخوانند نمی فهمند … پس برای کی بنویسم؟”

قبل از اينکه در مورد صادق هدايت و به قول او شروع به عقيده پراکني بکنم يک طنز زير را که من شنيدم در مورد انورى از مهران راد ميارم که اينطورشروع ميشه

یه آقایی میره تو پرنده فروشی که 3 تا طوطی داشت.
میپرسه اولی چنده؟ فروشتده میگه 10 ملیون تومان
میگه چرا؟ میگه آخه دیوان حافظ رو حفظه

میگه دومی چنده؟ میگه 20ملیون دیوان حافظ و  اشعار مولانا را بلده
میگه سومی چنده؟ فروشتده میگه 50 ملیون تومان
میگه سومی چه هنری داره؟ که 50 ملیونه پولشه؟؟
فروشنده میگه اون هنری نداره ولى اون دوتا به این میگن آقاى دکتر

این به نظر من یک نمونه واقعی از قضاوت دیگر نویسندگان در مورد او است. من بسیاری از کتاب‌های او را خوانده‌ام، برخی را فهمیدم، برخی دیگر را اصلاً نه
چه انهاى که ۲۰ سال پیش خواندم و نه همونها که الان دوباره مرور ميکنم
لازم به ذکر است که من اهل دنیای فنی هستم و مغزم برای ادبیات و شعر ساخته نشده است. با این حال 10 سال است که سعی می کنم با ادبیات فارسی آشنا شوم و اینو نوشتم که یه وقت رگ گردنت نزنه بیرون و شروع کنی به فحش دادن به من

ترانه‌های خیام  درسال ۱۳۱۳
مجموعة ترانه های خیام این کتاب بسیار عالی ,شهرت عمومی و دنیاگیر پیدا کرده است وهر ایرانی علاقه مند به ادبیات باید آن را در خونه خود داشته باشه و هر هفته آن را مرور کند.

جامی است که عقل آفرین می‌زندش     صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف            می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش!

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من    وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو    چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه        وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست      کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود    نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل             زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

من بی می ناب زیستن نتوانم      بی باده، کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم     وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر کهن درگذریم       با هفت هزار سالگان سربسریم

از آمدنم نبود گردون را سود             وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود    کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

.آبجی خانم (داستان کوتاه)عالى خواندم و هم گوش دادم.
آبجی خانم قصه دختري است بلند بالا ولاغر و گندم گون و با لب هاي كلفت و موهاي مشكی و در كل زشت. كه به سبب زشت بودنش هرگز موفق نمی شود خواستگار پيدا كند. بر عكس خواهر كوچک او. ماهرخ ، دختری است با قدي كوتاه ، سفيد ، بيني كوچك ، چشماني گيرا و خوشرو همين موضوع باعث مي شود كه براي ماهرخ به زودي خواستگار بيايد و آبجی خانم خجالت زده و افسرده مورد طعن و سرزنش مادر و اطرافيان خود قرار گيرد.

نمونه بخشی از کتاب آبجی خانم
وقتی ماه محرم و صفر می‌آمد هنگام جولان و خودنمائی آبجی‌خانم می‌رسید، در هیچ روضه‌خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه‌ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می‌گرفت، همه روضه‌خوان‌ها او را می‌شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی‌خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه‌ها را از بر شده بود، حتی از بس که پای وعظ نشسته بود و مسئله می‌دانست اغلب همسایه‌ها می‌آمدند از او سهویات خودشان را می‌پرسیدند. سفیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار می‌کرد، اول می‌رفت سر رختخواب خواهرش به او یک لگد میزد می‌گفت: “لنگه ظهر است، پس کی پا می‌شوی نمازت را بکمرت بزنی؟” آن بیچاره هم بلند می‌شد خواب‌آلود وضو می‌گرفت و می‌ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی‌خانم دست می‌داد و پیش وجدان خودش سرافراز بود. با خودش می‌گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟

 

علویه خانم
زنی فاسد می باشد که برای زیارت کردن راهی مسافرت می شود. در هنگام این سفر داستانهای براى او رخ می دهد
علویه خانم نماد کسانی است که ازبیچارگی مذهب را که قویترین حربه است وسیله گدایی خود قرار دادند

زن چاقی که پلک های متورم، صورت پر کک و مک و پستانهای درشت آویزان داشت پولها را بدقت جمع میکرد. چادر سیاه شرنده ای مثل پرده زنبوری به سرش بند بود. روبند خود را از پشت سر انداخته بود. ار خلق سنبوسه کهنه گل کاسنی به تنش، چارقد آغبانو به سرش و شلوار دبیت جاج علی اکبر به پاش بود. یک شلیته دندان موشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارس جیر پیدا بود ولی چادرش از عقب غرقابه گل شده و تا مغز سرش گل شتک زده بود. در این بین سورچی از بالای گاری با لهجه درکی فریاد زد:« آهای علویه، معرکه بسه ها، راه می افتیم» …

علويه از شهادت پنجه باشی جانی گرفته، شيرک شد و تو دل صاحب سلطان واسه رنگ رفت: «زنيكه پتياره چاله سيلانی! به من بهتون ناحق می زنی؟ گناه زوار امام رضا رو می شوری؟ جهوده هرچه تو توبره خودشه بخيالش تو توبره همه هس. خودت دلت ميشنگه فاسق جفت و تاق می گيری. هر قلتشنی رو رو خودت می كشی. اونوقت، مييايی اقا موچولم گول می زنی. پنجا فوج سيلاخوری هم اوبنه تو نمی خوابونه، نصب شب تو اطاق ما چه كار داشتی؟ نگو كه بود بود می كرده به خيالت همه مثه تو هسن؟ من پسون به كونش می كنم، چاک دهنشو جر ميدم كه به من افترای ناحق بزنه. – تا حالا كسی نتونسه به من بگه بالای چشمت ابروس، تو خودت به ننه گلابتون گفته بودی: «نه صيغه ميشم نه عقدی. جنده ميشم كه نقدی» فاسق هر چارواداری ميشی. دوروغی ميگی صيغه اش هسم. اونوخت من سيد وامونده، كه ديشب از زور پا درد نميتونسم از جام جم بخورم، ميگی تو گاری مرادعلی بودم. حوالت رو ميدم به حضرت رضا، همينطور كه تو منو می لرزونی حضرت عباس تنتو به لرزونه.


حاجی مراد

حاجی مراد مردی است که در بازار مغازه و آبرو و اعتبار دارد و همه با او احترام می‌گذارند. اما او در زندگی، از زن شانس نیاورده است. بچه‌دار نمی‌شود. زنش مداوم به او غر می‌زند. مردم به او می‌گویند که زن دیگری بگیرد و بچه‌دار شود. اما او زن اولش را دوست دارد. حاجی به زنش بدبین است. به او اجازه بیرون رفتن از خانه را نمی‌دهد و گاهی هم زنش را کتک می‌زند. روزی حاجی از مغازه به خانه برمی‌گردد و با خودش خیالبافی می‌کند. ناگهان احسس می‌کند زنش از کنارش گذشت و به اواعتنا نکرد. خونش به جوش می‌آید و دنبال زن می‌رود. از حاشیه سفید چادر به یقین می‌رسد که زن خودش است. دیگر تردید نمی‌کند. جلو می‌رود و به زنش توپ و تشر می‌زند که چرا بی‌اجازة او بیرون رفته است، اما زن اعتنا نمی‌کند. حاجی مراد، کشیده‌ای به صورت زن می‌زند. زن داد و بیداد می‌کند و مردم جمع می‌شوند. معلوم می‌شود که خانم، همسر او نیست. کار به شکایت می‌کشد. حاجی را به نظیمه می‌برند و در آنجا محکوم می‌شود. حاجی مراد که حس می‌کند، آبرویش رفته، زنش را طلاق می‌دهد


حاجی آقا
طنزی انتقادی اجتماعی است که در سال ۱۳۲۴
در کتاب حاجی آقا حاجی ابوتراب که هشتاد و نه سال سن دارد و از اعیان و اشراف و صاحب منصبان قدیم و صاحب زمین های فراوان و کارخانجات و تجارت خانه بزرگ می باشد و در دربار قاجار و سپس پهلوی وساطت مقامات را نموده و با یک اشاره جابجای شان می کند، به پسرش این چنین پند می دهد که در واقع این پند او خلاصه ی کتاب و ترسیم و نقد هدایت نسبت به اوضاع کشور، حاکمان و مردم است.

نمونه بخشی از کتاب حاجی آقا
قدیم اعیان بابا ننه داشتند، علاقه به آب و خاکشان داشتند، اما حالا هر دبوری، هر دیزی‌پزی میخواد وکیل بشه تا بهتر مردم را بچاپه و بعد بره خارجه زندگی بکنه!
از صوفی و درویش و پیر و جوان و کاسب‌کار و گدا همه منتر پول و مقام هستند، آنهم بطرز بی‌شرمانه وقیحی؛ مردم هر جای دنیا ممکن است که بیک چیز و یا حقیقتی پابند باشند مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند.

حق با شماست که به این ملت فحش می‌دهید، تحقیرش می‌کنید و مخصوصا لختش می‌کنید؛ اگر ملت غیرت داشت امثال شما را سر به نیست کرده بود…

مگر با پول نمیشد حج و نماز و روزه را خرید؟ پس هر کس پول داشت، دو دنیا را داشت! اما مذهب را برای دیگران لازم می‌دانست و در جامعه تقیه میکرد و به ظواهر می‌پرداخت. به همین علت در ماه محرم توی تکیه‌ها و حسینیه‌ها و مجالس روضه خوانی در صدر مجلس جا میگرفت. نذر کیومرث را هم سقایی کرده بود که خرج زیادی نداشته باشد و در دهه عاشورا، او را با لباس سیاه (که برایش کوتاه شده بود) و کشکول و پیشبند سفید توی جماعت میفرستاد که به رایگان آب به لب‌های تشنه بدهد. هر وقت هم گذرش به مسجد می‌افتاد دست وضویی میگرفت و یک نماز محض رضای خدا می‌گذاشت.

ایران بوی نفت می ده، یک جرقه کافیه که آتش بگیره، برای جلوگیری ازین پیش آمد، ما محتاج به ملت احمق و مطیع و منقاد هستیم. اما تشکیل این احزاب و دسته هايی که راه افتاده و دم از آزادی و منافع طبقه کارگر می زنند و زمزمه هايی که شنیده میشه خطرناکه، خطر مرگ داره. نباید گذاشت که پشت مردم باد بخوره و یوغ اسارت را از گردنشان بردارند و تکانی بخورند، باید دستگاه قدیم را تقویت کرد، حتی باید به مجسمه های شاه سابق احترام گذاشت

 

محلل خواندم
داستان کوتاهی از دو مرد را روایت می‌کند که زندگی‌شان بعد از چند سال به هم گره می‌خورد و رازهایشان برای هم آشکار می‌شود. این داستان با غافلگیری پایان آن یکی از بهترین آثار این نویسنده برجسته به شمار می‌آید.

داستان از روزی شروع می‌شود که مشهدی شهباز در قهوه‌خانه‌ای نشسته و به‌صورت اتفاقی با مردی به نام آمیرزا یدالله هم‌کلام می‌شود. این دو پس از مدتی شروع به تعریف داستان زندگی خود برای یکدیگر می‌کنند. زندگی هر یک از آن‌ها توسط زنی به ورطه‌ی نابودی کشیده شده است. بعد از اینکه هر دو به پایان داستان خود می‌رسند، متوجه می‌شوند که زندگی‌شان به هم پیوند خورده و درواقع دشمن یکدیگر هستند.

در سال 1350 فیلم سینمایی کمدی عاشقانه «محلل» به کارگردانی «نصرت کریمی» برگرفته از این داستان ساخته شد.

نمونه بخشی از کتاب:
هنوز طلبه بودم و ماهی چهار تومان با پنج من گندم مستمری داشتم، باضافه ماه محرم و صفر نانمان توی روغن بود. یک لفت‌و‌لیسی میکردیم. چون معروف بود که نفس مرحوم ابوی مجرب است. یک شب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا دعا بدهم. دیدم دختر هشت یا نه‌ساله‌ای در آن میان می‌پلکید. آقا بیک نظر گلویمان پیش او گیر کرد جوانی است و هزار چم‌و‌خم…
پیش از او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود – میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم. شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم. از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می‌دید مثل جوجه می‌لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه‌ساله می‌گیرند.
چهار ساعت بغروب مانده پس قلعه در میان کوه ها سوت و کور مانده بود . جلو قهوه خانه کوچکی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ برنگ روی میز چیده بودند . یک گرامافون فکسنی با صفحه های جگر خراشش آنجا روی سکو بود قهوه چی با آستین بالازده سماور مسوار را تکان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را که دسته مفتولی به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.
آفتاب میتابید، از پائین صدای زمزمه یکنواخت آب که در ته رودخانه روی هم میغلطید و حالت تر و تازه بآنجا داده بود شنیده میشد . روی یکی از نیمکتهای جلو قهوه خانه مردی با لنگ نم زده روی صورتش دراز کشیده و آجیده هایش را جفت کرده پهلویش گذاشته بود . روی نیمکت قرینه آن، زیر سایه درخت توت، دو نفر پهلوی هم نشسته و بدون مقدمه دل داده و قلبه گرفته بودند . بطوری چانه شان گرم شده بود که بنظر می آمد سالهاست
یکدیگر را میشناسند.
مشهدی شهباز لاغر، مافنگی با سبیل کلفت و ابروهای بهم پیوسته گوشه نیمکت کز کرده، دست حنا بسته اش را تکان میداد و میگفت:
«دیروز رفته بودم مرغ محله (مغ محله؟) پیش پسر دائیم، آنجا یک باغچه دارد . میگفت پارسال سی تومان مک آلوچه زرد آلوی باغش را فروخت . امسال سرمازده، همه سردرختیها ریخته، بیک حال و زاریاتی بود. زنش هم بعد از ماه مبارک تا حالا بستری افتاده، کلی مخارج روی دستش گذاشته.»

همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سرخانه بودم. بمن گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بی مروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید. داشت کاردش را تیز می‌کرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، ببهانه سردرد برگشتم، همه شب هی کله خون آلود گوسفند جلو چشمم می‌آمد.


رمان کوتاه بوف کور
در سال ۱۳۰۹ در پاریس نوشته و نسخه دست نویس در ۱۳۱۵ در بمبئی هندوستان بصورت پلى‌کپى در ۵۰ نسخه منتشر شد
بخداخوندم ولی چیزی دستگیرم نشد شاید فرصتی بشه دوباره شروع کردم به خوندن.

نمونه بخشی از کتاب:
حس میکردم که این دنیا برای من نبود. برای یکدسته آدمهای بی حیا، پر رو، گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود – برای کسانیکه بفراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنبانید گدائی میکردند و تملق میگفتند.
نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی رویِ زمین می تواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد. آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، می خواهد کسی کاغذ پاره هایِ مرا بخواند، می خواهد هفتاد سالِ سیاه هم نخواند.

 

اشک تمساح
نمونه بخشی از کتاب:
بیست سال [دوره پهلوى اول] ملت را از جریان دنیا و همسایگانش مجزا نگهداشتند و آش شله قلمکاری به مذاق یکدسته قاچاقچی درست کردند. مردم از گرسنگی می مردند و مالشان چاپیده می شد و پشت میله های آهنین، در زندانها می پوسیدند. گوشواره و النگوی بیوه زنها با کاغذ و مس خریده می شد و به خارجه مسافرت می کرد. کتاب و مجله سانسور می شد، فرهنگ، وسیلهٔ تفریح چند نفر کار چاقکن شده بود. پیش آهنگی و تربیت بدنی، تأسیس فرهنگستان و پرورش افکار را وسیلهٔ تقریب به پیشگاه قرار دادند. امروز نیز پالانمان عوض شده اما همان قلتشن ها که در هویت و ایرانیت آنها شک است برای ایران سنگ به سینه می زنند و مردم گرسنهٔ چاپیده شده و فقیر را تبلیغ به وطن پرستی کاذب و از خودگذشتگی می نمایند و هر کس با آنها هم آواز نشود تکفیرش می کنند. این کاملیون ها و آرتیست های وازده که معلوم نیست از کجا آورده اند بیست سال پستی و دورویی را به مردم عملاً می آموختند و اکنون می خواهند باز سر مردم افسار زده خر را برانند. می خواهند به نام گذشتهٔ تاریخی مردم را مشغول و سرگرم بکنند و ضمناً خودشان را سر جمع افتخارات آتیه ملت جا بزنند! ولی غافل از آنکه چند نفر قلدر و دزد آدمکش افتخار تاریخی برای ملت نیستند. امروز دوره ای نیست که به صرف گذشتهٔ تاریخی خود ببالیم و بدون کار و جدیت، حقوقی برای خودمان قائل بشویم. امروزه وظیفه مان جبران خسارت بیست سال گذشته و باز کردن چشم و گوش ملت و هشیار کردن آنها به حقوق خودشان است.
اگر زمانی ایران سرزمین علم و هنر بوده امروزه از دولت سر یکدسته گردنه‌گیر، محتکر و مقاطعه‌کار تبدیل به سرزمین بیزنس و پول‌درآری و بچاپ‌بچاپ شده است. هیچ رابطه معنوی و فرهنگی با سایر جاهای دنیا ندارد و مردم منتر یکدسته شیاد کلاهبردار شده‌اند. ملت ایران می‌داند که گرگهای ما داخلی هستند، از خارجی نباید متوقع بود که دایه‌خاتون از مادر مهربان‌تر باشد

 

سگ ولگرد خوندم 
سگ ولگرد داستان کوتاهی از صادق هدایت است که نخستین بار در سال ۱۳۲۱ خورشیدی در تهران منتشر شد. داستان آن دربارهٔ سگ اصیل اسکاتلندی به نام پات است که پس از گم کردن صاحب خود، سرگردان شده و از سوی انسان‌ها مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد.


آینه شکسته, سه قطره خون
در سال ۱۳۱۱

زنده به گور شرح حال نویسنده را به تصویر کشیده، در ۱۳۰۸
پس از آنکه مُرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود، آسوده شده بودم. تنها منزلمان گریه و شیون میکردند، عکس مرا میآوردند، برایم زبان میگرفتند، از این کثافت کاری ها که معمول است. همهٔ اینها بنظرم احمقانه و پوچ میآید. لابد چند نفر از من تعریف زیادی میکردند. چند نفر تکذیب میکردند، اما بالاخره فراموش میشدم، من اصلاً خودخواه و نچسب هستم. هرچه فکر میکنم، ادامه دادن باین زندگی بیهوده است.

 

قضیه نمک ترکی

نمونه بخشی از کتاب

ما مُرده ها را نیایش می کنیم – ما گوساله سامری را ستایش می کنیم – ما پیشوا و قائد محترم خودمان غول بی شاخ و دم که نماینده پیر روزگار است می پرستیم – ما از دولت سر قائد عظیم الشأنمان ترقیات روز افزون کردیم – اگر ما راه می رویم، چیز می خورم و تولید مثل می کنیم از اراده اوست – ما غول بی شاخ و دم را می پرستیم – اگر باران می بارد، اگر گندم می روید برای خاطر او و به امر اوست – ما از خشم غول بی شاخ و دم می هراسیم – ما از عذاب دوزخ می ترسیم.

 

مازیار
نمونه ای از کتاب مازیار
بجای این‌همه چیزها که از بین بردند از بیابانهای سوزان عربستان چه برایمان آوردند؟ یک‌مشت پستی و رذالت یک‌مشت موهوم و پرت و پلا که بزور شمشیر بما تحمیل کردند!
من گمان میکردم که این مردم را باید از زیر فرمان و شکنجه عربها آزاد کرد. اما حالا که خودشان نمی‌خواهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟-

این تمام منطق اسلام است. یعنی شمشیر برنده و کاسه گدایی.
این عربهای دزد گردنه‌گیر تازه به پول و زور رسیده‌اند و می‌خواهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه می‌بافند و آنها را بر ضد خودمان علم می‌کنند!

آثار اسلام؟ بیچاره اسلام آثاری از خودش نداشت. همه مذاهب قدیم کمک به ترقی صنایع کردند، اما عرب مخالف صنعت و تمدن بود و روح صنعتی را هر کجا رفت کشت. مسجدهایش از ساختمانهای دوره ساسانیان تقلید شده. برعکس این عربها بودند که با کینه شتری که داشتند کوشش کردند تا آثار ایران و فکر ایرانی و هستی آن را از بین ببرند. عربها بودند که از خراب کردن ایوان تیسفون عاجز ماندند و بضرر خودشان آن را ویران کردند تا آثار باشکوه ایران را از بین برده باشند – اگرچه بهتر بود که خراب بشود تا بجای پادشاهان ساسانی عرب موشخور ننشیند. بجای این همه چیزها که از بین بردند از بیابانهای سوزان عربستان چه برایمان آوردند؟ یک‌مشت پستی و رذالت یک‌مشت موهوم و پرت و پلا که بزور شمشیر بما تحمیل کردند!

این مردمی که می‌بینید یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه جرئت تلاش، بقدری در زیر فشار فکر عرب مسموم شده‌اند که از هستی خودشان بیگانه‌اند.

 

البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه

گوش دادم حتما در زمان خودش جالبتر بوده

در بلاد کفر لهو و لعب، نقاشی و موسیقی، بی اندازه طرف توجه و دارای اهمیت است. البته بر مسلمین لازم است که آلات غنا و موسیقی را شکسته و بجایش وعاظ و روضه خوان و مداح در آنجا بفرستیم تا آنها را به راه راست دعوت کنند و نیز پرده های نقاشی را باید سوزانید و مجسمه ها را باید شکست همچنانکه حضرت ابراهیم با قوم لوط کرد و البته اگر اشیاء نفیس و قیمتی در آنجا بهم رسد به مسلمین تعلق میگیرد. واضح است که چون توجه کفار به دنیاست باید موعظه هایی راجع به آن دنیا، فشار قبر، آتش دوزخ، مارهای جهنم، روز پنجاه هزار سال، سگ چار چشم دوزخ، ظهور حِمار دجّال، تقدیر و قضا و قدر و فلسفۀ اسلام بنمائیم. همچنین از فضیلت بهشت و ثواب اخروی لازم است که توضیحاتی بدهند و بگویند که در بهشت به مرد مسلمان حوری و به زن غلمان میدهند. هر گاه ثواب کار باشند در بهشت هفتاد هزار شتر و قصر زمردی میدهند که هفتاد هزار اطاق و فرشته هایی دارد که سرش در مغرب و پایش در مشرق است و غیره. حتی استعمال کمی تریاک به نظر حقیر برای آنها مستحب است تا کفار را متوجه آخرت و عقبی بنماید.


کاروان اسلام
گوش دادم حتما در زمان خودش جالبتر بوده
جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکه آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح‌شدنی نمی‌بینم…

 

هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورایی
قاصدی از طرف آقای جمال زاده رسید و کارتی نوشته بودند که در جوف پاکت می گذارم. منهم صاف و پوست کنده جواب دادم که چون مثل قادر متعال لامکان هستم، مراسم و تشریفات معمولی هم دربارهٔ من صدق نمی کند و این دیگر بسته به قسمت است که آیا دیداری تازه بشود یا نه. این شخص محترم به این حقیر سخت بدبین شده است. نمی دانم چه توقع بیجا و چه دیکتاتوری است؟ اینهم معلوم می شود یکجور وظیفهٔ مقدس برایم بوده است و حالا مقصر هستم. نه اینست که من عمداً رو از او پنهان کرده ام اما همه جور کار و اقدام برایم یکجور زجر شده. می خواهم به احمق ترین طرزی وقتم را بگذرانم و از دیدن مقامات رسمی بیزارم. به علاوه در مهمانخانهٔ مجللی که ایشان اقامت دارند بنده را راه نخواهند داد. به هرحال قضایا به اینجا منجر شده.
همه ﺩﺯﺩﻫﺎ ﻭ ﻗﺎﭼﺎﻗﭽﯿﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻬﻦﭘﺮﺳﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﻬﻦ ﻣﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ‏ﺟﻬﺎﻧﮕﺮﺩﺍﻥ‏ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺭﺟﯿﻬﺎ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﺶ ﻧﻮﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ مسئله ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﻭ ﻧﻤﯿﺮ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺎﺭﯾﮏ كشيده. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ همه ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ.
تمام کارهايى که در این خرابشده انجام می گیرد به قدری عجیب و غریب است که از حد تصور خارج است. گمان نمی کنم در هیچ جای دنیا خلائی به این کثافت و مسخرگی وجود داشته باشد. اما چه می شود کرد در اینجا ترکمانمان زده اند و راه گریز مسدود است.

رویهم‌رفته در سرزمین قی‌آلود وحشتناکی افتاده‌ایم که با هیچ میزان و مقیاسی، پدرسوختگی و مادرقحبگیش را نمی‌شود سنجید. غیر از تسلیم و توکل و تفویض کار دیگری از ما ساخته نیست چنانکه شاعر فرموده:
در کف خرس خر کو نپاره‌ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

‏‌‎این آقایان کاه را به چشم دیگران می‌بینند و دسته‌بیل را به کون خود نمی‌بینند.
وسط این میدان، مجسمه پیرمرد لهیده‌ عمامه به سر و لباده به دوشی را نصب کرده بودند که به یک متکا تکیه داده و کتابی در دست داشت که مثلاً شاهنامه بود! […] هدایت نگاهی به مجسمه فردوسی انداخت: “فردوسی را هم آخوندوار پشتش متکا گذاشته‌اند تا غش نکند.”
این مجسمه که ذکر شده فکر می کنم که خراب شد و مجسمه دیگه جای ان ساختند که نمیدونم همین مجسمه الان است يا مجسمه دیگه است

 

آشنایی با صادق هدایت  عالى گوش دادم
صادق هدایت گفت:
وای به حال مملکتی که من بزرگترین نویسنده‌اش باشم… تازه، انگاری صد تا نویسنده قهار اینجا هستند که بین‌شان بزرگترین هم وجود دارد!… دو حالت بیشتر ندارد یا دوستی خاله خرسه است یا بی‌شرفی محض.
مستووى خوب مى داند که کسروى را چه جوری‌ سگ کش کردن توى محکمه جلوى قاضي و هيجکس صدايش در نيامد. از همه جالبتر اینکه این مجله کثافت اطلاعات هفتگی چقدر خواننده دارد و  تمام کله گنده های علم و هنر انرا می خرند و می خواند

حالا که خانه‌نشین شده‌ام، خیال دارم یک کاری بکنم که حقشان را کف دستشان بگذارم. آخر مگر می‌شود؟… این همه دروغ؟ این همه مادر قحبگی؟

هرچه زور میزنم چیزی بنویسم مثل اینست که مطلبی ندارم. روزها را یکی بعد از دیگری در انتظار ترکیدن می‌گذرانیم. مدتی است که حتی از خواندن هم بطرز وحشتناکی عقم می‌نشیند. اغلب دراز می‌کشم و به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه میکنم، پیش خودم صحنه‌های خیالی با آن میسازم. شاید توی زندان آدم آزادتر باشد چون اسم بدنامی آدمیزاد آزاد را ندارد – آزاد و زنده و دنیا و مافیها مثل اینست که مبتذل شده. همه‌اش مسخره است.

مذهبی که فقط حرف شتر و پشگل شتر و شکم و زیر شکم را میزند، دشمن خونین زیبایی است، همه‌اش مرده‌پرستی، آن دنیا… تازه آن دنیا را هم میتوانی بخری، میروی مکه میدهی کله گوسفند را ببرند که ترا ببرند به بهشت تا شیر و عسل کفلمه کنی… باورکردنی نیست…

فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد، بله، آدم دق میکند. هر زبانی که فحش‌مند است، دقُّ‌دل مردمش بیشتر است. از تعداد فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سر درآورد. رابطه بینشان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟ هان دوست عزیز؟ شما را چه میشود؟ دیگر چُس‌فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحش‌مند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند.

نکبت و خستگی و بیزاری سر تا پایم را گرفته. دیگر بیش ازین ممکن نیست. بهمین مناسبت نه حوصله شکایت و چسناله دارم و نه میتوانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم، فقط یک جور محکومیت قی‌آلودی است که در محیط گند بی‌شرم مادرقحبه‌ای باید طی کنم. همه‌چیز بن‌بست است و راه گریزی هم نیست.

 

آخرین_لبخند
نمونه ای از بخشی از کتاب
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت داری را به عربها آموختیم قاعده برای زبانشان درست کردیم ، فلسفه برای آیینشان تراشیدیم برایشان شمشیر زدیم ، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم ، فکر، روح ، صنعت ، ساز ، علوم و ادبیات خودمان را دودستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم ولی افسوس ! اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همین طور باشد. این قیافه های درنده رنگهای سوخته ، دستهای کِوِره بسته برای گردنه گیری درست شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمی‌شود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار می‌دویدند و زیر سایه چادر زندگی می‌کردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود.

 

اصفهان نصف جهان   عالى گوش دادم
سفرنامه‌ای دارد که ماحصل سفر او به اصفهان است
قم – شهر مرده‌ها، عقربها، گداها و زوارها. […] اتومبیل ما بوق زد و از مابین اتومبیلهای دیگر خودش را رد کرد. همه آنها پر از مسافر بود، بچه شیرخوار، زن ناخوش، مرد رو به قبله، مانند مرغ و خروس و جوجه سبد مرغ‌فروشان روی سر هم سوار بودند و پشت هم وارد میشدند. بدون اینکه فکر جا و منزل و غیره را بنمایند، فقط به امان خدا و عقربها بودند و اگر هم می‌مردند که صاف به بهشت می‌رفتند!
یک دسته سینه‌زن با بیرق سیاه در خیابان چهارباغ می‌گشتند، ولی من در این قسمت کنجکاو نبودم چون عزاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیاییم برای خودمان بدبختی‌های تازه‌ای بتراشیم.

عزاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیاییم برای خودمان بدبختی‌های تازه‌ای بتراشیم.

در راه یک چیز دیدم، شاید یکجور بزمجه بود یا چلپاسه یا سوسمار، یا سمندر و یا مارمولک، نمیدانم، متأسفانه تاریخ طبیعی من تعریفی ندارد همینقدر فهمیدم که از جنس سوسمار بود ولی سرش گرد و قیافۀ بولدگ انگلیسی را داشت. با دُم باریک، شکم پهن و کبود و روی دست و پا و گردنش راه راه زرد و قهوه ای دیده میشد. با چشم های کوچکش مثل کونۀ سنجاق به من نگاه میکرد و سرش را به جانب من کج میگرفت، به خیالم رسید او را بگیرم ولی زود منصرف شدم، چون مقصودم فقط دیدنش بود و او هم که مضایقه نکرد. وانگهی از نگاه های این جانور بیابانی که به من کاری نکرده بود خجالت کشیدم. اما دلسوزی من بی مورد بود چون به محض اینکه تکان خوردم مثل باد از جایش پرید. او مثل مارمولک نمیلغزید بلکه خیلی تند روی پایش می دوید و سرش را بالا گرفته بود.

آنچه که بنام صنعت هندی، مغول و عرب در اروپا معروف است همه ابداع و اختراع ایرانی بوده. بخصوص عربها که پا برهنه دنبال سوسمار می‌دویده‌اند فکر صنعتی نمی‌توانسته در کله‌شان رسوخ پیدا بکند و آنچه که باسم آنها معروف است مال ملل دیگر است چنانکه امروزه هم معماری عرب یک تقلید مسخره‌آمیز معماری ایرانی است.

آنجا زیر درخت دو شتر خوابیده بودند، ساربان به صورت یکی از آنها مشت زد و افسارش را کشید. حیوان نگاه پر از کینه‌ای به او انداخت و لوچه آویزانش را باز کرد، فریاد کشید، مثل این بود که به او و نژادش نفرین فرستاد.

افسانه آفرینش
نمایشنامه ای است کوتاه در سه پرده
بابا آدم : پس به خالقت بگو ما را برگرداند به حال اولمان. ما که از او خواهش نکرده بودیم تا ما را بیافریند و قدرت‌نمایی بکند. حالا که کرده، چشمش کور بشود باید جورمان را بکشد.
جبرائیل‌ پاشا میدانید؟ خالقت حرفش یک کلمه است. وانگهی اگر به حرف شما گوش بدهد، فردا همه جک و جانورهای روی زمین به صدا در می‌آیند.
ننه حوا زبانش را گاز میگیرد، چپ‌چپ به آدم نگاه میکند باز هم کفر گفتی؟
آقا جبرائیل دخیلتانم مبادا به خالقت بگویید. آدم غلط کرد.

جبرائیل‌ پاشا: خالقت گوشش از این حرفها پر شده، آن روزی که شروع به آفرینش کرد، پیه فحش را به تنش مالید.
توپ مرواری  خوندم ولی چیزی دستگیرم نشد شاید فرصتی بشه دوباره شروع کردم به خوندن
بیان گذشته و تاریخچهٔ این توپ و شرح گذر این توپ از دریچهٔ تاریخ، از تاریخ جهان سخن رانده و زمین و زمان از تیغ تند انتقادش در امان نمانده‌است.
وقایع دوره های مختلف تاریخ را همزمان می‌كند و به تمامی دیكتاتورهای تاریخ می تازد ، خرافات و آخوندیسم را به باد مسخره می گیرد. عشق او به ایران و ایرانی و نفرت او از وضعیت دردآلود ایران هم چون تمامی آثارش در توپ مرواری نیز هویداست.نمونه ای از بخشی از کتاب توپ مرواری
سرتاسر ممالکی را که فتح کردند، مردمش را به خاک سیاه نشاندند و به نکبت و جهل و تعصب و فقر و جاسوسی و دورویی و تقیه و دزدی و چاپلوسی و کون آخوند لیسی مبتلا
کردند و سرزمینش را به شکل صحرای برهوت درآوردند.خاک تو سرت! مگر تو از کدام طویله در رفتی که نمیدانی تا حالا همهٔ خاج پرستهایی که بقصد سِیر و گشت به طهران آمده اند، از جیمز موریه گرفته تا لُرد کورزن و دکتر تولزان و دکتر فوریه همگی همداستانند که تنها خمسهٔ معلقهٔ دیدنی پایتخت توپ مرواری و دروازهٔ دولت و سر در الماسیه و قصر قجر است که زیرش گنج چال کرده اند. حالا ما به درک! آبروی پایتخت صد کرور ساله ات را نریز، خجالت بکش! خوب، هر چه باشد اینها هم مثل شاهنشاه عظیم الشأنشان کور باطن و بیسواد بودند و منشآت قائم مقام را نخوانده بودند و آداب و رسوم سرشان نمیشد. در اثر این گستاخی احساسات رقیقهٔ ذات اقدس شهریاری جریحه دار شد. بعد هم هر چه شِمُرد، دید چیزهای دیدنی تهران عوض خَمسهٔ معلقه، ربعهٔ معلقه است. اگر چه “کَته پلو بخورنی” بود، اما چون لغت کافی در زبان مازندرانی یافت نمیشد، این بود که به زبان “کله ماهی خور” گیلکی فکر کرد: “هساوه ازنکان چل پدر، عراقی سیرابی خور خشتک پلشت، سیه بریده، حقه اشنه دس فدن، تا امی ذات مقدس ملوکانه امره اینجور شوخی بازین راه دنه گانید. اشنه بخیال کی، پیش از ذات موقدس اما، آدمانی ایسابید، عمارت ممارتانیم چاکوده بید.” [حالا حق این زنیکه های چهل پدر، عراقی، سیرابی خور، خشتک پلشت پاردم ساییده را دستشان میدهم، تا با ذات اقدس ملوکانهٔ ما از این شوخی باردیها نکنند. اینها بخیالشان میرسد که پیش از ذات اقدس ما کسانی هم بوده و ساختمانهایی هم کرده اند!] دیگِ غضبش پلق و پلق بجوش آمد و برای قدرت نمائی مقرر فرمود این بناها را بکوبند و با خاک یکسان بکنند و ضمناً گنجی که زیر قصر قجر و سردر الماسیه چال بود، تحویل ذات اقدس ملوکانه بدهند. باضافه هر چه کاشی بنام و نشان شاهان پیش و هر جا اسم دکتر تولزان و فوریه و لرد کورزن و جیمز موریه بود، داد کندند و لیسیدند، تا همه بدانند و آگاه باشند که روز از نو و روزی از نو است و بعد حضرت آدم و قبل از جدا شدن زمین از خورشید وارث تخت و تاج کیان این قائد عظیم الشأن بوده و خواهد بود و تا ابدالآباد هم ریغ رحمت را بسر مبارکش نخواهد کشید. اما چون هیچ وسیله ای برای از بین بردن توپ مرواری نداشت، برای اینکه دل خاله شلخته ها را بسوزاند آنرا برد در حیاط باشگاه امیر لشکرهای زاپاس، داد برایش قنداقهٔ سمنتی ریختند و آن میان در قیدش گذاشت و دستور داد هیچ زن اُمُّل و خاله شلخته را نزدیکش راه ندهند و باین وسیله آنرا فقط برای حرمسرای محترم خودش مونوپول کرد و تا امروزِ روز بهمین حال باقی است.صبح زود جارچی راه می افتاد و بیخود فریاد میکشید مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد! اما کسی که مزد نمی گرفت کسی بود که کار کرده بود …کدام مذهب است که توانسته باشد پنج دقیقه از شرارت بشر بکاهد؟!
“عید قربان” مسلمانان با کشتار گوسفندان و وحشت و کثافت و شکنجه جانوران انجام می‌گیرد….

همین روزی پنج بار دولا و راست شدن جلو قادر متعال که باید بزبان عربی با او وراجی کرد، کافی است که آدم را توسری‌خور و ذلیل و پست و بی‌همه‌چیز بار بیاورد….
هرچند ابتدا تمام کاخ و بساتین آن دیار را با خاک یکسان نمود ولیکن بناهایی از جمله واجبی‌کشخانه و حسینیه و پاقاپوق و پاتوغ و امامزاده و مسجد و تکیه و شیره‌کشخانه‌هایی بطرز جدید احداث کرد که موجب عبرت جهانیان میباشد


داش آکل
در سال ۱۳۱۱  عالى خواندم و هم گوش دادم
داش‌آکل لوطی مشهور شیرازی است که خصلت‌های جوانمردانه‌اش او را محبوب مردم ضعیف و بی‌پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن‌کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.

 

کاتیا
مهندسی اتریشی در جنگ جهانی اول با زنی به نام کاتیا در اردوی اسیرهای جنگی در سیبری، آشنا میشود. کاتیا تنها زنی است که به او نزدیک شده و بر او «اثری فراموش‌نشدنی» داشته است.

می دانید همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم. چون اگر من جلو زن بروم اینطور حس می کنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبان بازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده است. احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی را می کنم. اما در صورتیکه اولین بار زن به طرف من بیاید، او را می پرستم.

 

سایه مغول  من نخوندمش و دنبالش هستم
كتاب سايه مغول داستانی است بی‌نظير از صادق هدايت در حال و هوای روزگاری كه مغولان به ايران تاخته و از كشور جز ويرانه‌ای باقی‌نمانده بود. شاهرخ شخصيت اصلی اين داستان است كه پس از كشته شدن نامزدش گلشاد توسط مغولان، از آن‌ها انتقام گرفته و سرانجام در دل طبيعت، از دنيا می‌رود. سايه مغول علاوه بر داشتن موضوعی ادبی تاريخی، دارای وجهه فلسفی نيز می‌باشد و بازگشت انسان به طبيعت را به شكل محسوسی به مخاطب القا می‌كند
ای زرتشت پاک! همانا نشان به پایان رسیدن هزارمین سال تو و آغاز بدترین دوره‌ها این خواهد بود که: صد گونه، هزار گونه، ده‌هزار گونه دیوها با موهای پریشان، از نژاد خشم، کشور ایران را از سوی خاور فرا گیرند. همه چیز را بسوزانند و نابود کنند: میهن، دارایی، مردانگی، بزرگمنشی، کیش، راستی، خوشی، آسایش، شادی و همه کارهای اهورایی را پایمال کرده آئین مزدیسنان و آتش (ورهرام) از بین برود، آنگاه با درندگی و ستمگری فرمانروایی کنند.
چه اهمیتی دارد اگر ببر او را بدرد؟ خیلی بهتر است تا اینکه بدست مغولها بیفتد. خیلی بهتر است تا دوباره آن چهره‌های پست درنده، آن جانوران خونخوار را ببیند، لهجه کثیف آنها را بشنود، دشمن آب و خاک خودش، کشندگان نامزدش را ببیند. این فکر بود که او را دیوانه میکرد و از جلو چشمش رد نمیشد، نمی‌توانست آنرا از خودش دور بکند. هنوز فریاد جگرخراش نامزدش در گوش او صدا می کرد.

 

تاریکخانه
میخواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون‌طوری‌که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهائی‌که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و می‌میره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه می‌کنه. این تاریکی توی خودم بود. بی‌جهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم، افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بیخود از دیگرون پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبنده‌ای هست، فقط در انزوا و برگشت بطرف خودمون، وختی‌که از دنیای ظاهری کناره‌گیری میکنیم به ما ظاهر میشه. اما همیشه مردم سعی دارن از این تاریکی و انزوا فرار بکنن، گوش خودشونو در مقابل صدای مرگ بگیرن، شخصیت خودشونو میون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن! نمیخوام که بقول صوفیها: “نور حقیقت در من تجلی بکنه” برعکس انتظار فرود اهریمن رو دارم، میخوام همونطوری‌که هسم در خودم بیدار بشم.
حالا پی بردم که پُرارزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبده‌ای هست، فقط در انزوا و برگشت بطرف خودمون، وختیکه از دنیای ظاهری کناره‌گیری میکنیم بما ظاهر میشه. – اما همیشه مردم سعی دارن از این تاریکی و انزوا فرار بکنن، گوش خودشونو در مقابل صدای مرگ بگیرن، شخصیت خودشونو مییون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن!

مرگ
مسلک علی بابا

فردا
من همیشه بی‌تکلیفم، تا خرخره‌ام زیر قرضه، هر وقت هم کار دارم مواجبم را پیشخور میکنم. حالا فهمیدم، این سرما از هوا نیست، از جای دیگه آب میخوره، تو خودمه. هر چی میخواد بشه، اما هر دفعه این سرما می‌آد، با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم. تا آخر جاده باید رفت. چرا باید؟ برای چه؟… تا بارم را به منزل برسانم. آن هم چه منزلی!…

بن‌ بست
پروین دختر ساسانی
عروسک پشت پرده در سال ۱۳۱۲
«مسخ» اثر فرانتس کافکا، ترجمه در ۱۳۲۹
چیزی دستگیرم نشد

گرداب

 

طلب آمرزش
گنبد طلائی باشکوهی با مناره‌های قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینه آن نمایان گردید که میان خانه‌های گلی مثل وصله ناجور بود. نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکانهای کوچک بود. در اینجا ازدحام مهیبی برپا شد: عربهای پاچه‌ورمالیده، صورتهای احمق فینه بسر، قیافه‌های آب‌زیرکاه عمامه‌ای، با ریشها و ناخنهای حنابسته و سرهای تراشیده تسبیح می‌گردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم می‌زدند. زبان فارسی حرف می‌زدند، یا ترکی بلغور می‌کردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی روده‌هایشان در می‌آمد و در هوا غلغل می‌زد. زنهای عرب با صورتهای خال کوبیده‌ چرک، چشمهای واسوخته، حلقه از پره‌ بینی‌شان گذرانده بودند. یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچه‌ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود.
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری می‌کرد: یکی نوحه می‌خواند، یکی سینه می‌زد ، یکی مهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت ، یکی جن میگرفت، یکی دعا می‌نوشت، یکی هم خانه کرایه می‌داد.
جهودهای قبادراز از مسافران طلا و جواهر می‌خریدند. جلو قهوه‌خانه‌ای عربی نشسته بود، انگشت در بینیش کرده بود و با دست دیگرش چرک‌ لای انگشت‌های پایش را درمی‌آورد و صورتش از مگس پوشیده شده بود و شپش از سرش بالا می‌رفت.

انسان و حیوان
اولين كتاب نوشته شده در باب حمايت از حقوق حيوانات در ايران است.

داود گوژپشت
افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که بسنگ خورد سرش را بلند کرد به او نگاه کرد مثل چیزیکه ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد بزمین. او بزحمت خم شد در روشنایی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله، وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ که بدبختیهای خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینه پیش‌آمده خودش بفشارد. اما این فکر برایش آمد که اگر کسی از اینجا بگذرد و ببیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد…

آئینه شکسته

آتش پرست
یک چیزی بیادم انداختی؛ یک روز در ایران برایم پیش‌آمد غریبی روی داد. تاکنون به هیچکس حتی به رفیقم کست هم که با من بود نگفتم، ترسیدم به من بخندد. میدانی که من بهیچ چیز اعتقاد ندارم ولی من در مدت زندگانی خودم تنها یکبار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آن هم در ایران نزدیک همان پرستش‌گاه آتش بود که عکسش را دیده ای. […]
سایه سنگهای شکسته، کرانه محو آسمان، ستاره هائی که بالای سرم می‌درخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو خاموشی با شکوه جلگه، میان این ویرانه‌های اسرارآمیز و آتشکده‌های دیرینه مثل این بود که محیط، روان همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه‌ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد، مرا وادار کرد، یا بمن الهام شد، چون بدست خودم نبود، منکه به هیچ چیز اعتقاد نداشتم بی‌اختیار جلو این خاکستری که دود آبی فام از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کردن هم نداشتم، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرستیدم – همانطوریکه شاید پادشاهان قدیم ایران آتش را میپرستیدند، در همان دقیقه من آتش پرست بودم. حالا تو هر چه میخواهی درباره من فکر بکن. شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است!

چندسطرکتاب

 

مردی که نفسش را کشت
مردی در قفس

تخت ابونصر
مروزه بشر از روی خودپسندی اعتقادش از طبیعت بریده شده و بواسطه کشفیات و اختراعاتی که کرده خودش را عقل کل می‌پندارد و ادعا دارد که همه اسرار طبیعت را کشف کرده است. ولی در حقیقت از پی بردن به ماهیت کوچکترین چیزی ناتوان است.

مرده خورها
چنگال

قضیۀ زیر بته
اصلاً ما از اولاد آدم نیستیم و این افتخار را درست به شما واگذار میکنیم. ما یک بابایی هستیم آمده‌ایم چهار صبا‌ تو این دنیای دون زندگی بکنیم و بعد بترکیم و برویم پی کارمان! هیچ تاریخ و سندی را هم قبول نداریم و به رسمیت نمی‌شناسیم . چون هر الاغ و خرچسونه همین ادعا را دارد و خودش را افضل موجودات تصور میکند!

صورتکها
آیا ممکن است که دو نفر ولو دو دقیقه هم باشد صاف و پوست‌کنده همه احساسات و افکار خودشان را بهم بگویند؟

زنی که مردش را گم کرد
اگرچه زرین‌کلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد. خودش را کوچک و ناتوان در برابر گل‌ببو حس میکرد، و هرچه بیشتر شلاق میخورد علاقه‌اش به گل‌ببو بیشتر میشد. میخواست دستهای محکم ورزیده او را ببوسد، آن گونه‌های سرخ، گردن کلفت، بازوهای قوی، تن پشمالو، لبهای درشت گوشتالو، دندانهای محکم سفید، بخصوص بوی تن او، بوی گل‌ببو که بوی سر طویله را میداد، و حرکات خشن و زمخت او و مخصوصاً کتک زدنش را از همه چیز بیشتر دوست داشت. آیا ممکن بود شوهری بهتر از او پیدا بکند؟ سر نه ماه زرین‌کلاه پسری زائید، ولی بچه که بدنیا آمد، داغ دو تا خط سرخ بکمرش بود، مثل جای شلاق، و زرین‌کلاه معتقد بود این خط‌ها در اثر شلاقی است که گل‌ببو باو میزده و به بچه انتقال یافته. اما پسرش پیوسته علیل و ناخوش بود، زرین‌کلاه اسم مانده‌علی روی پسرش گذاشت و این اسم از اسم ماندگارعلی ریش‌سفید پرندک باو الهام شد که روی بچه‌اش گذاشت تا بماند و پا بگیرد.

قضیه خر دجال
هر که خر است ما پالانیم! و هر که در است ما دالانیم! خدا کند که میان این خر تو خر، ما از چریدن علف نیفتیم!

قضیه نمک ترکی
این موجود میوه‌خوار بی‌آزار، کمر قتل جمله جنبندگان را بست و از میگوی هوا تا مرغ دریا را در شکم ولنگ و واز خودش غوطه‌ور ساخت و این را نیز دلیل برتری خود دانست!

آب زندگی
مردم دسته‌ دسته به او گرويدند و سرسپردند و حسنی هم برای پيشرفت كار خودش هر روز نطق‌های مفصلی در باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اين‌جور چيزها برايشان می‌كرد و نطق‌های او را با حروف برجسته روی كاغذ مقوايی می‌انداختند و بين مردم منتشر می‌كردند. ديری نكشيد كه همۀ اهالی زرافشان به او ايمان آوردند و چون سابقاً اهالی چندين بار شورش كرده بودند و تن به طلاشويی نمی‌دادند و می‌خواستند كه معالجه بشوند، حسنی‌قوزی همۀ آن‌ها را به اين وسيله رام و مطيع كرد و از اين راه منافع هنگفتی عايد پول‌دارها و گردن‌كلفت‌های آن‌جا شد. كوس شهرت حسنی در شرق و غرب پيچيد و به زودی يكی از مقربان و حاشيه‌نشين‌های دربار پادشاه كوران شد. در ضمن قرار گذاشت همۀ مردم مجبور به جمع كردن طلا بشوند و هر نفری از در خانه تا كنار رودخانه زنجيری به كمرش بسته بود. صبح آفتاب نزده ناقوس می‌زدند و آن‌ها گروه‌گروه و دسته‌‌دسته به طلاشويی می‌رفتند و غروب آفتاب كار خودشان را تحويل می‌دادند و كورمال‌كورمال سر زنجير را می‌گرفتند و به خانه‌شان برمی‌گشتند. تنها تفريح آن‌ها خوردن عرق و كشيدن بافور شده بود و چون كسی نبود كه زمين را كشت و درو بكند با طلا غله و ترياک و عرق خودشان را از كشورهای همسايه می‌خريدند. از اين جهت زمين باير و بيكار افتاده بود و كثافت و ناخوشی از سر مردم بالا می‌رفت.

شبهای ورامین

 

نیرنگستان
قاشق‌زنی – اگر کسی ناخوش داشته باشد به نیت سلامتی او در شب چهارشنبه‌سوری ظرفی برداشته می‌رود در خانه همسایه‌ها در را می‌کوبد و بدون اینکه چیزی بگوید با قاشق به آن ظرف می‌زند صاحب‌خانه یا خوراکی و یا پول در ظرف او می‌اندازد. آن خوراکی‌ها را به ناخوش می‌دهد و یا با آن پول چیزی می‌خرد و به ناخوش می‌خوراند که شفا خواهد یافت.

 

آفرينگان
گويا فراموش ميكنى كه محكوم هستيم. اگر ميتوانى تغيير بده، با اين عقل دست و پا شكسته خودمان ميخواهيم براى وجود چيزها منطق بتراشيم، مگر كدام چيز از روى عقل است؟ روى زمين شكم و شهوت جلوِ چشمها پرده انداخته، اما ازين بالا كه نگاه بكنيم زندگى روى زمين مثل افسانه‌اى بنظر ميآيد كه مطابق فكرِ يكنفر ديوانه ساخته شده باشد.

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

*